آرتیناآرتینا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

کودک جون-عکس

تشکر

مامان ازت ممنونم .(مادر بزرگ آرتینا)،اعظم خانومو میگم.تمام مدت درد و اضطراب و دلهره پیشم بود وکم نیاورد ،پشتم بود .مرسی مامان بزرگ
25 دی 1389

اولین نگاه

من اولین نفری بودم که دیدمت . نه دومین نفر بعد از خانم دکتر . نه سومین نفر بعد از خانم ماما .دیگه سومین نفر بودم چونه نزنید .چقدر کوچولو و بامزه بودی .دیگه تموم شد از تو شکمم اومدی تو بغلم .      دوست دارم کودک جون ...
25 دی 1389

زایمان مامی

سرشب همه کارامو کردم ورفتم یه دوش گرفتم ورفتم خوابیدم .فک کنم نیم ساعتی هم خوابیدم که احساس دردم شروع شد ساعت 1.5 پاشدم وبا بابی و مامان بزرگ رفتیم بیمارستان .مامانمم با تلفن خبر کردیم.از دربان بیمارستان تا پذیرش و پرسنل بخش زایمان و....بقیه همه خواب بودن " ببخشید مثه اینکه بیدارتون کردم " ماما: "طبیعی هستی؟؟ "-یعنی زایمان طبیعی میخوای انجام بدی؟ جل الخالق "با اجازه بزرگترا و خودم بعله "
25 دی 1389

قبل از تولد

مامی خیلی دلش میخواد من نیمه اولی بشم . امان از دست دل این مامانا دکتر بهش گفته که تولد من آخر شهریور شایدم اول مهرماه باشه. حالا مامی میخواد روز شنبه 27 شهریور بره بیمارستان و قرص بخوره و به زور منو هل بده به دنیا!
24 دی 1389

نی نیه حرف گوش کن!

"ببین مامان جان! اگه خودت به دنیا نیای مجبورم هلت بدما! آفرین دخمله خوب به مامی کمک کن !نمیخوام دارو بخورم یا سزارین کنم ." اینارو مامی گفت بهم .منم گفتم چشم مامی جون .خدا کمکم کنه صبح فردا پیشتم
24 دی 1389

ترس و دلهره

شنبه مامی نرفت بیمارستان یکشنبه مامی بازم نرفت بیمارستان فکر کنم مامی ترسیده !!!!! میترسه قرص و دوا بهش بدن وخیلی اذیت بشه تا منو به دنیا بیاره .این شهریور ماه هم که داره مثه برق تموم میشه مثه اینکه من دارم نیمه دومی میشم
24 دی 1389