عسل
يه لحظه آرتينا رو با ظرف عسل تنها گذاشتم ، ديدم عجيبه هيچ صداش نمياد و منو صدا نميكنه . بعله! عسلو ريخته بود و داشت با انگشت ميماليدش به اين ور و اونور گاهي هم به دهنش ميزد و ميگفت به به! منم گذاشتم به حال خودش باشه . يكم بازي كرد و خسته شد شيريني عسل هم دلشو زد به من نگاه كرد و گفت : " بغل" منم ظرف عسلو برداشتمو داشتم دنبال قاشقش ميگشتم كه ديدم چسبيده به موهاش! بردمش حموم . حمومو خيلي دوست داره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی